نقل کرده اند....
روزی ابراهیم ادهم بر سر چاهی رسید...
سطل را انداخت در چاه برای کشیدن اب....
چون سطل را بر اورد دید در سطل پر از زر است...
نگونسار شد و از نو سطل را در چاه انداخت...
چون باز سطل را بالا اورد بدید که در سطل پر از مروارید است
وقتش خوش امد و گفت:
الهی خزانه ی خود را بر من عرضه میداری میدانم که تو
قادری .اما دانی که من به این ها فریفته نشوم....
ابم ده تا طهارت کنم...
نظرات شما عزیزان: